معنی همین حالا
فارسی به انگلیسی
Already, Now
فرهنگ فارسی هوشیار
لغت نامه دهخدا
حالا. (ازع، ق، اِ) اکنون. کنون. اینک. نَک. نون. الاَّن. امروز. ایدر. ایمه. همیدون. ایدون. فی الحال. این زمان. در همین وقت. در همین حال. در همین زمان:
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
سعدی.
|| فوراً. معجلاً. عاجلاً. || یک دم. (لغت نامه ٔ اسدی ص 515). || پیشادست. سَلَم. نقد. || از حالا؛ از هم اکنون. از این ببعد: از حالا تا فردا؛ از امروز تا فردا.
همین
همین. [هََ] (ص مرکب، ق مرکب) (از: هم + این) فقط این. این بس است. تنها این:
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همین پیشه بود از نخست.
ابوشکور.
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس
از آن نامداران همین است و بس.
فردوسی.
همه پرسش این بود و پاسخ همین
که بر شاه بادا هزار آفرین.
فردوسی.
جهان جاودانه نماند به کس
همین جاودان نام نیک است و بس.
فردوسی.
که فرمانده هفت شهر زمین
همین یک تن آمد ز شاهان، همین.
نظامی.
چوبر دشمنی باشدت دسترس
مرنجانْش کو را همین غصه بس.
سعدی.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را.
سعدی.
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چگونه ؟ چون نخواهد شد.
حافظ.
|| (شبه جمله) کلمه ٔ «همین » با لحن استفهام در تداول امروز به صورت شبه جمله به کار میرود به معنی اینکه: آیا کافی است ؟ دیگر لازم نیست ؟ || (حرف ربط مرکب) نیز. ایضاً. (یادداشت مؤلف). هم:
چه باید مرا بی تو گنج و سپاه
همین تخت شاهی و زرین کلاه.
فردوسی.
همین گرز و این نیزه و بادپای
همین جوشن و ترگ و رومی قبای.
فردوسی.
تو را دادم ای زال این جایگاه
همین پادشاهی و تخت و کلاه.
فردوسی.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
خود این، اشاره به نزدیک،
جزء پیشین بعضی از قیدها یا صفتهای مرکب: همینگون، همینطور،
وقتی بخواهند گذشته یا آیندۀ نزدیک را به رخ کسی بکشند به کار میبرند: همین الآن به من نگفتی،
مترادف و متضاد زبان فارسی
اکنون، الان، الحال، اینک، حال، حالیا، فعلاً،
(متضاد) بعداً، قبلاً
فارسی به عربی
الآن
معادل ابجد
145